یک هفته قبل از اعزام
____________________
پنجشنبه.همزمان بود با مراسم بزرگداشت و سالروز شهادت شهید بابایی.صحن شاهزاده حسین(ع)مملو از جمعیت.فرزند شهید بابایی هم مشغول مصاحبه با خبرنگارها
از هیاهو دور شدم
بعد از دیدن دوستان ،زیارت ضریح فرزند امام رضا(ع) ،و دو رکعت نماز زیارت...
دلم پُر بود و غمی تو سینه سنگینی میکرد.
کنارضریح نشستم و کمی با خود آقا دردودل کردم...

حرفامو که زدم از صحن خارج شدم.وارد مزارشهدا شدم...
با دلی پُر از همه گلگی کردم
از خدا...
از شهدا...
از امام رضا...
از خود عباس بابایی...
که چرا حاجتمو نمیدن...نا امید بودم از همه...
رسیدم سر مزار حاج عباس...

یکساعت تمام،کنار قبرش نشستم و با چشمام آستین هامو تر کردم...
اونقدری موندم کنارش تا دوستم اومد و از زیر بغلم گرفت و بلندم کرد...
حال خرابم رو هیچ چیز درمون نبود...
با همین اوضاع سر کردم...خوب و بد...
اما نشونه های روشنی تو مسیر تاریکی که درست شده بود سر راهم، پیدا شد...
امیدوار بودم...
یک هفته ای که همه اش پر از فراز و نشیب های دل نشین و دل شکن بود...
روز اعزام
___________
سرکار مشغول فعالیت بودم و سرم گرم کار.گوشیم زنگ خورد.برش داشتم....
جعفر حسن زاده>>در حال تماس
جواب دادم
- سلام.مشهد میای؟از طرف هیات فاطمیون تو انتخاب شدی برای این سفر.
حالا منی که شوکه شده بودم از این خبر خوب و کارم خیلی زیاد بود، مونده بودم چی بگم....
تا از روسای ادارات مرخصی بگیرم،طول کشید تا بهش جواب قطعی بدم که میرم یا نه.حدود دوسه ساعت.
وقتی زنگ زدم تا بگم:
- سلام.آقا میرم
- سلام...خیلی دیر گفتی...کس دیگه رو انتخاب کردن به جات...
ناراحت شدم...ولی ناامید نه...
انگار یکی تو دلم میگفت:هنوز راه هست
زنگ زدم به مسئول ساماندهی زائرا
-من همونیم که جام کس دیگه ای قراره بیاد.همه جا پره؟واقعا دیگه جا نیست؟
- شرمنده...خیلی دیرگفتید...جای شما پره...من به آقای حسن زاده هم...
نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم
- درسته قبلا هم گفتن بهم.ولی شما پیگیری کنید شاید جاباشه
(اصلابه خودم اجازه این فکر رو ندادم،که امام رضا منو نخواسته و مشهد منو نمیبره)
- باشه...من خبرشو میدم بهتون.
10 دقیقه هم نکشید که زنگ زد و گفت:
-علی آقا ، امام رضا میخوادت...ساعت 5 تو گلزار شهدای شاهزاده حسین باش
خیلی خوشحال شدم! گوشی رو که گذاشتم اولین کارم این بود که سجده شکر رو به جا آوردم...
راهی شدم.وارد صحن امامزاده شدم

بعد از سلام به آقا،وارد گلزار شدم و سلامی هم به حاج عباس دادم.ازش تشکر کردم و عذرخواهی...
تشکر برای کارای خوبی که برام کرد...
عذرخواهی برای گلگی که هفته پیش ازش کرده بودم...
رفتم پیش باقی همسفرا.از قزوین سه تا اتوبوس حرکت میکردن.که همه شون بچه های مسجد و هیات و بچه های فیلمساز و هنری بودن.
مسول سفر، اسامی مربوط به هر اتوبوس رو میخوند.سه تا اتوبوس به نام شهدا بود
شهید رجایی
شهید ابوترابی
و شهید بابایی...
اونجا بود که فهمیدم...من رو ... خود این شهید راهی مشهدالرضا میکنه....
چون اسم اتوبوسی که من توش افتاده بودم...
اتوبوس شهید بابایی بود......

نظرات شما عزیزان: